عشق یک دستمال کاغذی
نوشته شده توسط : naz nazi



دستمال کاغذی به اشک گفت: 

قطره قطره‌ات طلاست 

یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟ 

عاشقم! 

با من ازدواج می‌کنی؟ 

اشک گفت: 

ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی! 

تو چقدر ساده‌ای 

خوش خیال کاغذی! 

توی ازدواج ما 

تو مچاله می‌شوی 

چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی 

پس برو و بی‌خیال باش 

عاشقی کجاست! 

تو فقط 

دستمال باش!

دستمال کاغذی، دلش شکست 

گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست 

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد 

در تن سفید و نازکش دوید 

خونِ درد 

آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد 

مثل تکه‌ای زباله شد 

او ولی شبیه دیگران نشد 

چرک و زشت مثل این و آن نشد 

رفت اگرچه توی سطل آشغال 

پاک بود و عاشق و زلال 

او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت 

چون که در میان قلب خود 

دانه‌های اشک کاشت




:: بازدید از این مطلب : 390
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : چهار شنبه 27 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: